آیا O.C.P هنوز زنده است؟

عکس بالا می‌تونه توی سه زمان مختلف گرفته شده باشه.

اولی زمانی هست که هیچ‌کدام از اعضاء O.C.P روی اون ننشسته بودن. هنوز رفاقتی بین آن‌ها وجود نداشت. هر کدام در گوشه‌ای از این دنیا زندگی می‌کردند و صبح را به شب می‌رساندند. در اون زمان علی مراثی و عماد مراثی داشتن مشق‌های شبشون رو می‌نوشتن. عماد باید فرداش سر کلاس انشاء می‌خوند و علی هم باید مسأله‌های تقسیم چهارم دبستان رو نشون معلمشون می‌داد. پیام بهرامی یه پسر بچه‌ی ده ساله بود که شب‌های یک‌شنبه تا ورزش و مردم نمی‌دید، نمی‌خوابید. محمد حیدری و مهدی کاشی و مجید حیدری و سعید حیدری داشتن توی مرغداری دماوند گل کوچیک بازی می‌کردن و براشون مهم نبود که بعد از بازی باید چند ساعت بشینن سر مشق‌های فرداشون. امیر و امید توکلیان و میثم الله‌داد داشتند توی حال و پذیرایی خونه‌ی مادربزرگشون بازی می‌کردن و هنوز هم از سر و صدای زیاد که باعث می‌شد آقای میندرفرسکی که یه آقای خیلی قد بلند بود که چادر روی سرش می‌انداخت و برای تنبیه دنبال اون‌ها می‌کرد، می‌ترسیدن. مهرداد و فرزاد افشاریان چند وقتی بود که گیر داده بودن به بازی هواپیمای آتاری. همون بازی که هواپیما باید بنزین می‌زد و پل‌ها و کشتی‌ها و هلی‌کوپترها رو منفجر می‌کرد. همونی که من مرده‌ی صدای بنزین زدن بعد از اعلام اخطار کمبود بنزینش هستم و برام بیشتر از خیلی چیزها نوستالژیک هست. علی بهرامن خیلی سعی می‌کرد که برای ایمان رضازاده ادای دایی‌های بزرگتر رو در بیآره. خودتون می‌تونید قیافه‌ی یه پسر بچه‌ی ده-یازده ساله رو تصور کنید که می‌خواد بزرگ باشه. اون موقع ایمان طاهری توی فکر تغذیه‌ی فرداش بود و پاک‌کنی که دست دوستش دیده بود و هم جوهرپاک‌کن بود و هم مدادپاک‌کن. و خیلی دوست داشت که در اولین فرصت بره و یه دونه از اون پاک‌کن‌ها بخره و امتحان کنه که واقعاً اون خودکار رو پاک می‌کنه یا نه. مهدی و حسین پیروی هر روز ساعت پنج بعدازظهر خودشون رو به تلویزیون می‌رسوندن و اون پسری که بیش از هزار بار دیده بودن رو باز می‌دیدن. همون که جلوی یه پرده‌ی قرمز راه می‌رفت و فکر می‌کرد و بعد هم بال می‌زد و پرواز می‌کرد. چنان با دقت نگاه می‌کردن که انگار این دفعه قراره اتفاق جدیدی بیافته. علی حاجی‌بابا و صادق راستگو با آهنگ مدرسه‌ی موش‌ها زندگی می‌کردن و بقیه رو می‌بردن توی غالب شخصیت‌های اون نمایش عروسکی. مثلاً به یکی می‌گفتن نارنجی و به یک دیگه می‌گفتن کپل. امیر و علی سامی قند رو می‌ذاشتن روی این چراغ‌های علاءالدین و آب شدن و بو گرفتنش رو می‌دیدن و هر بار این آزمایش علمی رو تکرار می‌کردن از دیدن نتایج اون به خودشون می‌بالیدن. هاتف و حافظ گلشن تازه فهمیده بودن که آبی و قرمز یعنی چی. هر بار با هم فوتبال بازی می‌کردن یکی می‌شد فرشاد پیوس و اون یکی می‌شد ناصر محمدخانی. حسین طاهری که شب‌ها از عشق ماشین، کتاب‌های درسی‌اش رو برمی‌داشت و می‌برد توی ماشین باباش و با نور توی ماشین درس می‌خوند تازه با مسیح بهشتی و علی شاکری صمیمی شده بود و از دیوار راست بالا رفتن‌های علی شاکری براش خیلی عجیب بود. مسیح بهشتی اما به جز حسین طاهری و علی شاکری با البرز اصغرپور و حمیدرضا توکلیان هم دوست بود. این چند تای آخری بازی‌های عصرونه‌اشون توی محوطه‌ی حافظ و خریدن آدامس پی.کی از سوپری نظامی رو جزو کارهای مورد علاقه‌شون می‌دونن. صالح بهشتی و رضا مرتضوی هنوز مدرسه نمی‌رن و فعلاً از اینکه از دنیا بی‌خبرن خیلی خوشحال هستن. بهزاد حاج حسینی یه دونه از این کیف سامسونت‌ها گرفته که کلی توش جای کارت و این‌ها داره. می‌خواد فردا با اون بره مدرسه. آرش غزالی داره ته مدادش رو می‌خوره و به این فکر می‌کنه که اگر تابستون امسال دوچرخه کورسی داشته باشه، حتماً خیلی حال می‌کنه. علیرضا محمودیان نشسته کنار خونه و داره سعی می‌کنه کتاب‌هاش رو خودش جلد کنه. آراز سبزواری هم خیلی دلش می‌خواد بعد از بمب‌بارون‌ها ه
م کارتون‌ها همینجوری ادامه داشته باشه. امیر جابرانصاری توی حیاط داره یاد می‌گیره چطوری رو پایی بزنه. علی حراجی و خیلی‌های دیگه که هنوز توی زمان حال قرار نگرفتن و توی گذشته زندگی می‌کنن و از اتفاقات تلخ و شیرینی که قراره براشون بیافته خبر ندارن.
ولی توی زمان دوم این همه آدم یواش یواش دور هم جمع شدن و پیوندهای نامرئی بینشون شکل گرفت. هر کدوم با هر عقیده و هر مدل تفکری رفته رفته روی نقاط مشترک هم به اتفاق نظر رسیدن و تبدیل شدن به یکی از بهترین دسته از رفیق‌هایی که تاریخ دیگه مثل اون‌ها رو نخواهد دید. این اغراق نیست. چون ممکنه خیلی رفیق‌ها بیآن و برن، ولی دسته‌ی ما همیشه همون خواهد موند. مثل هر قدمی که ما برمی‌داریم و قدم دوم امکان نداره شبیه قدم اول باشه. مهم وجود ما کنار هم هست. لحظاتی که با هم گفتیم. با هم خندیدیم. با هم گریه کردیم. با هم دعوا کردیم. با هم کل کل کردیم. هر چی که بوده، دیگه تکرار نمی‌شه. همین لحظاتی که توش هستیم و خیلی راحت دارن می‌گذرن. زمان دوم در بطن این ماجراها گرفته شده و به همین دلیل از تمام زمان‌های وجودش متمایز شده. هیچ وقت دیگه این عکس تکرار نمی‌شه. ممکنه مشابهش گرفته بشه، ولی این عکس با این مشخصات نخواهد شد. دیگه روی این نیمکت خیلی‌ها اومدن و نشستن و سیگار کشیدن. خیلی‌ها اومدن، با شلوارک نشستن و با تلفن حرف زدن. خیلی‌ها نشستن و به مسخره بازی‌های همدیگه خندیدن. لحظه‌هایی که تا توش نباشی و حسش نکنی، نمی‌دونی چه حسی پشتش خوابیده.
اما زمان سوم در سال‌های بعدی می‌تونه باشه. فکر می‌کنم این عکس حدوداً در سال هزار و چهارصد و پنجاه گرفته شده. همه‌ی بچه‌های O.C.P رفتن سینه‌ی قبرستون. حالا دیگه میثم الله‌داد و محمد حیدری کنار هم خاک شدن. علی بهرامن دو تا قطعه اون‌طرف‌تر. امیر و امید توکلیان، توی قبرستون‌های دوبی خاک شدن. بقیه هم این ور و اون ور گم و گور شدن. درست همین زمان این عکس گرفته شده. ولی چیزی که از بین نرفته، همون رفاقت‌ها و همون حس‌هایی هست که به جسم ربطی نداره و کاملاً مرتبط با روح هست. احساسی که برای همیشه باقی می‌مونه و ربطی به عکس و زمان نداره. عکس‌ها و متن‌ها و حرف‌ها، فقط ما رو به یاد اون لحظات می‌اندازن و از خودشون نیروی فوق‌العاده‌ای ندارن. می‌خواهم بگویم که گاهی ما با یه نگاه، یه دنیا خاطره برایمان تداعی می‌شود. گاهی با یه آهنگ، برمی‌گردیم به زمانی که نمی‌تونیم عوضش کنیم ولی می‌تونیم با تموم وجود حسش کنیم. این احساس‌هایی که رد و بدل شده، این حرف‌هایی که زده شده، این جمعی که یه زمانی دور هم جمع بودن، برای همیشه توی تاریخ این نیمکت و جاهای مشابه موندگار خواهد شد. کسی نمی‌تونه از بینشون ببره. چیزی که اتفاق افتاده، دیگه اتفاق افتاده.

رأی ما: الف.نون

ما به الف.نون رأی می‌دیم چون:

  • اون‌قدر اعتماد به نفس داره که فکر می‌کنه با برداشتن فیلتر Facebook و Youtube معتادان اینترنتی که جمعیتمون به ده هزار نفر هم نمی‌رسه، بهش رأی می‌دیم و مهم اینه که روی ما حساب کرده و ما عادت نداریم کسی رو نا امید کنیم.
  • اصلاً با گشت ارشاد مشکلی نداربم، چون اون به وعده‌های انتخاباتی‌اش عمل کرده و گشت ارشاد کاری با ما نداره. خودمون با گوش‌های خودمون شنیدیم که می‌گفت: «یعنی مشکل جوون‌های ما مدل مو یا لباس اون‌هاست؟»
  • توی جبهه‌ی چپی‌ها، سگ می‌زنه و گربه می‌رقصه و هنوز فکر می‌کنن پخی هستن. بعد از این‌همه وقت هنوز نفهمیدن که مردم ایران اگر به خاتمی رأی دادن واسه این بود که دنبال یه ناجی می‌گشتن که همه آویزونش بشن. اصولاً کروبی و میرحسین موارد خوبی برای آویزون شدن نیستن و مردم این رو خوب می‌دونن.
  • ما خیلی دوست داریم ببینم نهایت حمایت نفر اول مملکت از یه آدم مثل الف.نون چقدره و توی مواقع ضروری تا چقدر باید روی این نوع حمایت‌ها حساب کنیم.
  • وقتی یه ناجی پیدا نمی‌شه که ما رو از این وضع نجات بده و ما هم بشینیم و براش کف و سوت بزنیم، همون بهتر که برای منهدم شدنش کار رو دست کاردونش بسپریم و بی‌خودی این شاخه و اون شاخه نپریم.
  • اصولاً ما بچه‌های انقلاب هستیم و بچه‌های انقلاب باید راه پدر و مادرهاشون رو ادامه بدن، و ما حوصله‌ی اصلاحات نداریم.
  • در دوره‌ی ایشون شاهد حضور فخرآفرین بازیگران ایرانی در هالیوود بودیم.
  • در دوره‌ی ایشون تورم کلی پایین اومد و ایشون با مدیریت خوب تونستن ملت رو به آرزوی دیرینه‌ی خودشون برسونن. یادمون باشه که کاهش نرخ تورم اصلاً و ابداً به رکود جهانی ربط نداره.
  • با توجه به اینکه کاپیتالیسم وکمونیست هر دو به مشکل خوردن و ایشون ادعا کرده که شیوه‌ی جدیدی برای اقتصاد دنیا داره، بی‌صبرانه منتظر مصاحبه‌ی ایشون با اکونومیست هستیم تا برنامه‌های خودشون رو اعلام بفرمایند.

شما چرا به ایشون رأی می‌دین؟

فحش باید داد به این شهر غریب

پروفسور “میثم الله‌داد” استاد جامعه شناسی و عضو هیأت علمی دانشگاه ساسکاچوانا در مقدمه‌ی کتاب “فحش باید داد به این شهر غریب” این‌گونه آورده است:

این واقعیت را بپذیریم که هر کدام از ما، دارای جنبه‌های محتلف شخصیتی در یک موجود منسجم به نام “من” هستیم. تمامی شخصیت‌های قاتلین حرفه‌ای، موجودات مهربان و فداکار، آدم‌های بد دهن، یا حسود‌ها را در یک مجموعه دارا هستیم. باید دید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر پرورش داده‌ایم و به آن‌ها توجه کرده‌ایم. پس نباید از دیدن شخصیت‌های مختلف به آن‌ها ایراد بگیریم و خودمان را جدا از ایشان بدانیم. بلکه باید آن‌ها را تحسین کنیم، به‌واسطه‌ی این‌که جنبه‌های شخصیتی خود را پرورانده‌اند.

و در قسمت پایانی مقدمه‌ی این کتاب آورده است:

پس برای ما ادای آدم‌های بی‌ادب را در نیاورید و از خواندن این متن من را ملامت نکنید. خودتان بهتر می‌دانید که این شخصیت در نهاد شما هم هست. حالا شاید کمتر به آن پرداخته‌اید.


توجه شما را به فرازهایی از این کتاب جلب می‌کنم:
صبح با یه سر درد بیب‌ی از خواب بیب‌‌ی‌تر بیدار شدم. تمام شب خواب‌های بیب‌ی می‌دیدم. مثل هر شب. صبحونه نخورده زدم یبیرون. هوای کوچه خیلی سرد نیست. زمستون‌های این قبرستون هم داره بیب‌ی تر از تابستون می‌شه. می‌رسم به چهار راهی که یه مدرسه‌ی راهنمایی دخترونه سرشه. از این مدرسه‌هایی که دختراش یکی از یکی بیب‌ی تر و بیب‌ی تر هستن. هر روز صدای بیب‌ی ناظمشون که جیغ و ویغ می‌کنه توی خونه شنیده می‌شه. روی دیوارشون با رنگ‌های بیب‌ی نقاشی‌های دری وری کشیدن. از همون‌هایی که روی بیشتر مدرسه‌های راهنمایی دخترونه می‌کشن. دخترهاش هم که معلومه. مثل تمام دختر مدرسه‌ای ها که به زور روی سرشون روسری کشیدن و تا از مدرسه در می‌آن مقنعه‌ها رو بالای سرشون می‌فرستن. قیافه‌های بلاتکلیفشون جدی جدی، مسخره‌ی مسخره است. رسیدم به خیابون اصلی که باید سوار تاکسی بشم. یه یارو از سوپر سر خیابون در می‌آد و در حالی که مستقیم توی چشم‌های من نگاه می‌کنه و داره توی پیاده رو راه می‌ره داد می‌زنه:

اَاَاَاَ…


نه این‌طوری که تو می‌خونی. داد می‌زنه. قشنگ داد می‌زنه. تو هم که داری می‌خونی داد بزن. این‌جوری:

اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ…


بلندتر بچه:

اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَوخ‌خ‌خ‌خ‌خ…


چند ثانیه مکث می‌کنه و درحالی که دهنش بسته است و لپ‌هاش یه کم باد کرده، هنوز داره مستقیم توی چشم‌های من نگاه می‌کنه. یه دفعه سرش رو می‌گیره اون‌طرف و:

تـــُـف


یه ماشین می‌آد و بوق می‌زنه. داد می‌زنم:

انقلاب

ولی وای نمی‌سـَـه. نمی‌دونم چرا توی این مملکت بیب‌ی تا کی ما باید برای تاکسی‌ها داد بزنیم؟ چرا هیچ وقت نمی‌آن جلوی پامون وایستن و مثل آدم ازمون بپرسن کدوم قبری می‌ریم؟ تا چند وقت پیش که باید چیک تو چیک با یه مرتیکه یا زنیکه‌ای جلوی ماشین‌ها سوار می‌شدیم که تاکسی‌چرون یه نفر کرایه بیشتر گیرش بیآد. حالا اگر ماشینش از این پیکان جدیدها بود که اون وسط هر وقت هم می‌خواست دنده عوض کنه، یه حالی هم به ما تحت ملت می‌داد. حالا معلوم نیست چند سال باید بیب خودمون رو پاره کنیم تا این به اصطلاح تاکسی‌های شخصی یاد بگیرن که باید جلوی پای مسافر ترمز کنن و شیشه رو بکشن پایین و مثل بچه‌ی آدم که می‌خواد یه مشتری – که اتفاقاً انسان هم هست و نه حیوان – رو سوار کنه، ازش مودبانه سوال کنه:

جناب؛ کجا تشریف می‌برین؟ در خدمتم.


چرا باید اینجوری حرف بزنه؟ خیلی ساده است. چون ما می‌خوایم بهش پول بدیم. تاکسی بعدی می‌آد و نور بالا می‌زنه. نه مثل اینکه تاکسی نیست، چون سرعتش رو کم نمی‌کنه. می‌افته توی چاله‌ای که نزدیک منه و ته مونده آب کثافتی که سوپری مادر بیب، وقتی داشته صبح جلوی مغازه‌اش رو آب‌پاشی می‌کرده جمع شده اون‌جا، می‌پاشه به شلوار من. این بار چون نمی‌دونم کدومشون بیشتر مقصر هستن، باید جفتشون فحش بخورن. ماشین بعدی می‌آد. یه بوق می‌زنه.

انقلاب


دو تا بوق می‌زنه که توی ادبیات تاکسی‌چرون‌ها یعنی می‌خوره، بیا بالا. حالا کی می‌خوره و چی می‌خوره رو من نمی‌دونم. سوار می‌شم و برای این‌که مطمئن بشم که گوش‌های بیب‌یش درست شنیده می‌گم:

آقا انقلاب می‌ری دیگه؟

دقت کن چی می‌گما. انقلاب می‌ری. نه برو انقلاب. من دارم ازش درخواست می‌کنم که اگر انقلاب می‌ره، من رو هم ببره و اون مرتیکه‌ی دیلاق که داره ناشتا آخرین دود سیگارش رو بیرون می‌ده و آشغال سیگارش که انگار به هدف خاصی توی خیابون نشونه گرفته پرت می‌کنه بیرون، بدون اینکه نگاهی به من بکنه و یا زبون چند مثقالی رو تکون بده، کله‌ی پنج کیلویی رو به علامت تأیید بالا پایین می‌کنه. مثل اسبی که سطل غذایی که کله‌اش رو توش کرده داره تکون می‌ده تا آخرین دونه‌های ینجه رو شکار کنه. در رو می‌بندم و هیکل نحسم رو جمع و جور می‌کنم. راننده برمی‌گرده و می‌گه:

در طویله رو هم این‌قدر محکم می‌بندن آخه داداش من؟

در حالی‌که زیر چشمی نگاش می‌کنم دارم تصور می‌کنم که اگه همچین داداش داشته باشم و عمری از وجودش بی‌خبر باشم، با چه رویی می‌خوام به بقیه معرفی‌اش کنم، یا اصلاً چقدر باید انرژی برای ترک کردنش بذارم؟
انقلاب پیاده می‌شم و یه پونصدی بهش می‌دم. بی‌ناموس پاش رو می‌ذاره روی گاز و بدون اینکه صد تومن بقیه‌ی پولم رو برگردونه سر خر رو کج می‌کنه و دور می‌شه. می‌خوام با لگد بزنم توی درش که یه موتوری می‌آد از بین من و ماشین راهش رو باز می‌کنه و می‌گه:


داداش نفتی نشی.

داداش؟ چه همه داداش! نفت؟ می‌رم دم کیوسک روزنامه فروشی و تیتر روزنامه‌ها رو یه نگاهی می‌اندازم. جالبه که اینقدر خبرها زیادن که تیترهای روزنامه‌ها کمتر مشابه هم هستن. «بسته‌ی پیشنهادی غرب، امروز بررسی می‌شود». «آلبوم جدید چاوشی باز هم لو رفت». «قیمت نفت به بالاترین سطح خود در طول تاریخ رسید». «یک مقام سپاه: در صورت حمله‌ی نظامی، آمریکا با جواب کوبنده‌ای روبرو خواهد شد». «نظام وظیفه شایعه‌ی فروش سربازی را رد کرد». «مافیای نفتی به زودی معرفی خواهند شد».
راه می‌افتم و به این فکر می‌کنم که اگر توی یه کشوری مثل نیوزلند زندگی می‌کردم، از بی‌خبری حتماً حالم به هم می‌خورد. یه موش که تقریباً هم هیکل گربه است توی جوب خیلی خرامان داره راه می‌ره. هوا اینقدر کثیفه که وقتی نفس می‌کشم، زیر دماغم می‌سوزه. به دانشگاه می‌رسم. یاد پنجاه تومنی افتادم. جالبه که با دیدن سر در دانشگاه تهران، یاد پول افتادم. در پنجاه تومنی. دور و اطرافم رو نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم زمان انقلاب رو تصور کنم. اینجا چه خبر بوده؟
اگر دو ساعت آهنگ گوش کنم، آخرین آهنگی که شنیدم تا دو ساعت توی مغزم می‌مونه و گاهی ناخودآگاه زمزمه‌اش می‌کنم. الآن هم آخرین حرفی که شنیدم توی گوشم زنگ می‌زنه. داداش نفتی نشی. چه جمله‌ی سیاسی هست این. داداش نفتی نشی.

ولنتاین الحرام

مقدمه:
داستان از اونجایی شروع شد که همه می‌دونن. پس هی حرف الکی نزنم و برم سر اصل مطلب. دعوا سرلحاف ملا است. این‌که کی اول گفت یه روزی رو برای عشق و این حرف‌ها اختصاص بدیم و کاری نداریم، مهم اینه که جوون‌های ما لنگ همچین داستان‌هایی هستن که عشق و علاقه‌ی قلبی که توی دل‌های کوچیک مثل گنجشکشون دارن رو نسبت طرف مقابل یا اطراف مقابل ابراز کنن، و صد البته کادو و هدیه یکی از ملزومات جهت نشان دادن عشق و علاقه هست. حالا حاجی دوست داره «سالروز عروسی حضرت فاطمه و امام علی» عشقولانه در کنه [چقدر از این ادبیات متنفرم]، مزدک و صفورا دوست دارن «سپندارمذگان» رو برای مراوده انتخاب کنن، بابک و آناهیتا هم می‌خوان ولنتاین داشته باشن. یه بنده خدایی یه مسافرتی کرده اروپا و دیده مردم توی روز «ولنتاین» به هم کادو می‌دن. اومده اینجا تعریف کرده و ملت هم دست به کار شدن و مناسبت در آوردن واسه ی این نیازشون. دقت کنید اگر این نیاز وجود نداشت و یه روز هم از قبل اختصاص داده شده بود به عشق مردم، الآن این همه انرژی نمی‌ذاشتن که حالا ولنتاین رو بکنن سپندارمذگان و سپندارمذگان رو بکنن عروسی امام علی و حضرت فاطمه. پس اون آدم‌هایی که دنبال این هستن که این‌ها رو عوض کنن الآن حتماً از کوتاهی خودشون نادم و پشیمان هستن. حالا که این‌قدر پشیمان هستن و تازگی‌ها مد شده که همه راهکار ارایه می‌دن با عقل‌های کاملشون [انگار که تا حالا صد بار این راه‌ها رو رفتن و تهش رو در آوردن]، من هم وظیفه‌ی شرعی و انسانی خودم دیدم که یه راهکاری ارایه بدم که بذارنش کنار بقیه‌ی راهکارها و همه رو با هم بریزن توی یه کیسه و ببرن و بذارن جلوی کوزه و آبش رو بخورن، باشد که رستگار شوند.

راهکار:
با توجه به اینکه ما تجربیات موفقی در به‌هم چسبانیدن مناسبت‌های مختلف و پررنگ‌تر کردن اون‌ها برای جامعه داریم و نمونه‌های موفقی هم داریم از قبیل: [دهه‌ی فجر که دو تا روز مختلف رو به هم ربط دادیم و ده روز ملت رو سر کار می‌ذاریم و هزینه می‌کنیم و از این حرف‌ها – ایام فاطمیه که من به شخصه نفهمیدم دقیقاً چه زمانی رو شامل می‌شه و تمام اون مدت رو باید با احتیاط سپری کنیم که مبادا حریم‌ها بشکنه و برای تاریخ‌هایی که حتی نمی‌دونیم باید عزاداری کنیم – و با شکوه‌ترینش که اسلام رو زنده نگه داشته یعنی دو ماه محرم و صفر که در نوع خودش یه رکورد هست دو ماه عزاداری و موارد مشابه]، بیآییم و ولنتیاین و سپندارمذگان رو که سه روز بیشتر با هم فاصله ندارند رو به بچسبونیم و ازش به عنوان ایام وحدت روم و ایران باستان یا هر کوفت دیگه‌ای یاد کنیم. در ضمن صبر کنیم که هر وقت تاریخ قمری عروسی حضرت فاطمه و امام علی نزدیک این ایام شد، دیگه همه دنیا متحد بشن توی اون روز. ولی برای این‌که از اون تاریخ به بعد این ایام با روزهای سوگواری چهارده معصوم و حضرت ابوالفضل و این‌ها قاطی نشه، از اون تاریخ این ایام رو به صورت قمری شناور می‌کنیم تا هم همه بهشون ثابت بشه که برد نهایی با اسلام هست، و هم اینکه همه با هم متحد بشن و این خیلی قشنگ می‌شه. واقعاً با فرهنگ‌سازی می‌شه همه چیز رو بومی کرد. می‌بینید؟ هم اسلامی هست، هم ایرانی و هم نیاز جنسی و عشقی رو برآورده می‌کنه.
نظرسنجی:
اون‌هایی که با این پیشنهاد و ثبتش در گوگل موافق هستند لطفا [اینجا] نظر بدن و اسم هم براش انتخاب کنن. مثلاً ولنتاینیه یا ولنتاین‌الحرام که در اون هر گونه قهر کردن یا کادو ندادن و یا عدم استقبال از مراوده حتی در زمان عادت حرام اعلام بشه. با نظر دادن در [اینجا] هم مخالفتشون رو با همچین برنامه‌ای اعلام کنن. در صورت بی‌نظر بودن هم [اینجا] کلیک کنن.
تقاضای راهکار ارائه دادن:
دوستانی هم که علاقه‌مند به ارائه راهکار در هر زمینه‌ای هستن [اینجا] کلیک کنن و راهکارهای خودشون رو ارائه بدن.

رهبران از کجا می‌آیند؟

دنیای جالبی داریم. به خودمان نگاه کنیم. به قول قرائتی: «عیسی موسی رو قـِـبـوووول؟ بگید. قـِـبـووووول؟ نـِـداره». این فرهنگ ما که در آن یا روی سر کسی قسم می‌خوریم و یا با طرف دشمن هستیم و او را تولید کننده‌ی شر می‌دانیم را من بهش می‌گویم: «فرهنگ سیاه و سفید». یعنی نگاه ما به آدم‌ها یا مثبت است، یا منفی. طرف یا دوست ما است، یا دشمن ما است. یا سیاه است، یا سفید. می‌خواهم بگویم نگاه ما یک طیف رنگی را شامل نمی‌شود که در آن رنگ‌های شاد و غمگین دیده شوند و ترکیب این رنگ‌ها لذت بصری برای ما به ارمغان بیاورد. زندگی خیلی از ما خلاصه شده در صبحانه نخوردن و با دهن بوگندو سر کار رفتن. تا وقت ناهار زیرآب زدن و متوقع بودن و غیبت کردن. ناهار چرب خوردن و چای لیوانی خوردن. توی ترافیک فحش آب‌دار خواهر و مادر دادن. اخبار و یک سریال در پیت دسته‌ی پنجم کره‌ی شمالی را از تلویزیون دیدن، به همراه شام چرب و چیلی و چای لیوانی. و بعد که آروغمان را زدیم، بالای منبر می‌رویم و در حالی‌که یک میخی، سیخی، چیزی را مرتب در دهان و لای دندان‌هایمان این‌طرف و آن‌طرف می‌کنیم، شروع می‌کنیم راجع به باجناق و شوهر خواهر و برادرزاده‌ی پسرخاله و زن سرایدار و بقیه نظر دادن و زندگی آن‌ها را نقد کردن. غافل از این‌که همین اتفاق، در تک‌تک خانه‌های این‌ها دارد برای ما تکرار می‌شود. بس که ما کار درستیم. «فلانی آقا است. یه پارچه نوره. مگه می‌شه حرف اشتباهی بزنه؟ من زن و بچه‌ام رو چشم بسته می‌سپارم دست این بنده‌ی خدا». یا: «فلانی ازگله. اصلاً ذاتاً آدم کثیفیه. همه‌اش می‌خواد حال من رو بگیره. بگه ماست سفیده من باور نمی‌کنم». ببینید در این فرهنگ سیاه و سفید دو عنصر وجودشان خیلی ضروری است. یکی «رهبر» و دیگری «دشمن». یعنی همیشه باید یکی را – هر چند خودش قبول نداشته باشد – به عنوان رهبر ببندیم به بالای یک میله و مثل پرچم بگیریمش بالا. حالا طرف هر چقدر آن بالا دست و پا بزند و بگوید: «منو بیارید پایین و من رهبر نیستم و شما اشتباه گرفتید»، باز همه زیرش جمع می‌شویم و دستمال‌هایمان را می‌مالیم به میله که شفا بگیریم. از آن طرف هم همیشه باید یک سری آدم را پیدا کنیم که به‌شان گیر بدهیم. یعنی هر چی مخالف هست در اصل دشمن ما است. هرکس که کارهایش با ما فرق می‌کند دشمن است. اگر ما با حجاب هستیم، باید به بی‌حجاب‌ها گیر بدهیم و آن‌ها را دشمن خودمان بدانیم. اگر بی‌حجاب هستیم باید وقتی یه خانم با حجاب می‌بینیم دماغمان را بگیریم بالا و لب و لوچه‌ی‌مان را کج و کوله کنیم.
در این فرهنگ اگر کسی حرفی بزند که به مذاق ما خوش نیاید، او می‌شود دشمن درجه‌ی یک ما. برعکس اگر یک حرفی بزند که دهن بعضی‌ها با آن سرویس بشود، طرف را می‌فرستیم بالای همان میله‌ای که در بالا ذکر شد. نمی‌توانیم حرف‌های متفاوت را بشنویم و از کنار هم قرار دادن آن‌ها لذت ببریم.
نمی‌توانیم با این واقعیت کنار بیاییم که آفرینش با این تفاوت‌ها زیبا شده و اگر قرار بود همه مثل هم فکر کنند و مثل هم باشند، مثل هم آفریده می‌شدند. این سیاه و سفیدها و این رهبر و دشمن‌ها و این استقلال و پرسپولیس‌ها به نوعی رفتار اجتماعی تبدیل شده که بیشترین دغدغه‌های ذهنی ما را تشکیل می‌دهند. بوقچی استقلال را از مدیرعامل پرسپولیس برتر می‌دانیم. بسیاری از انرژی ما صرف این درگیری‌های درونی و بیرونی ما می‌شود. این تفکرات گاهی فقط ذهن ما را به خود مشغول می‌کنند و گاهی گوش مفتی را از زیرپا گیر می‌آوریم و درباره‌ی آن‌ها برای آن گوش سخن‌وری می‌کنیم. منظورم این است کسی که برای گوشش کار بهتری از شنیدن این حرف‌های صد تا یه غاز ندارد، انگار که آن را بی‌کار انداخته زیر دست و پا. بیآیید با هم یک روز هم شده تمرین کنیم. تمرین کنیم که برای خودمان نه بت بسازیم، و نه دشمن. فرض نکنیم که همه دارند سر ما را کلاه می‌گذارند. یک روز هم که شده صبح به همه لبخندی واقعی تحویل بدهیم. و از ته دل این درگیری‌های الکی را دور بریزیم. گمان نکنم زندگی به آن سختی باشد که ما آن را فرض کرده‌ایم و داریم بر اساس قواعد یک بازی سخت، آن را ادامه می‌دهیم. تمرین کنیم که یک روز هم شده عصبانی نشویم. با زمین و زمان، بدون دلیل و منطق مخالفت یا موافقت نکنیم.
فکر نکنیم همین متن را هم برای ما نوشته‌اند و ما باید با آن مخالفت کنیم. یا کف بزنیم و سوت بکشیم که یعنی با آن موافقیم. زندگی نعمتی است که همین یک بار به ما داده شده است. شاید «انتخاب» قشنگ‌ترین و ظریف‌ترین ابزاری باشد که ما در دست داریم. انتخاب با ما است. چگونه زندگی کنیم؟